این روزها خیلی به یادش میافتم. اصلا وقتی هوا بارانی است انگار دل دیگر مال خودت نیست. اختیار حواست را نداری. البته آن روز هوا بارانی نبود. گرم بود. داغ. آتش میبارید از آسمان. آن روزها هم زیاد اختیار خودمان را نداشتیم. راه تازه باز شده بود و هر کسی را که میدیدی میزد توی حالت که: نه بابا، تو هنوز کربلا نرفتی؟!! همه رفتند. الانه که راه بسته بشهها. نامردها انگار نقطهضعف ما را پیدا کرده بودند. من هم توی آن بحران کاری، یک شبه همه کار و بارم را رها کردم و با یکی از دوستانم راه افتادم. ...

پیاده، عقل که نداشتیم انگار، با دمپاییای که آخر راه هیچ از آن نمانده بود. دیوانه به تمام معنای کلمه. حالا بگذریم از خاطرات و مخاطرات و غیرهاش که نزدیک بود هلاک بشویم از تشنگی و میدان مین و ... و.... و... و چه حالی می‌کردیم از اینکه پیاده آمده ایم زیارت و کلی هم منت سر اربابمان گذاشتیم.

 

این داستان خیلی دیگر از کسانی است که آن روزها رها شده بودند توی این بیابان‌ها و دیوانهوار زده بودند به کوه و کمر. داستان من فقط نیست که کلی نفسم حال آمده بود که یعنی معنای تشنگی را فهمیدم. داستان خیلی‌های دیگر است. باران که می‌آید نمی‌دانم چرا یاد کربلا و داستان اولین زیارتمان می‌افتم. یاد آن پیرمرد نابینایی می‌افتم که توی این مسیر سنگلاخ و خطرناک، سیل نگاههای حیرتانگیز اطرافیان را با آن چشمهای نداشتهاش تحمل میکرد. و وقتی رسیدیم و دیدیم که عراقیها هم حتی این پیرمرد را میشناسند تازه فهمیدیم که بار چندمش بوده که پیاده میآمده زیارت!

 بعضی موقعها که غرور کارهایمان دارد سرمان را روی گردنمان بلند میکند، دور و برمان را نگاه کنیم. زیادند کسانی که یادمان بیندازند هیچ کاری نکرده‌ایم و حالمان را بگیرند و قیافه‌مان را عوض کنند.